همای عــ❤ــزیزتر ازهمای عــ❤ــزیزتر از، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 10 روز سن داره

همای اوجــــــــــــــــــــ❤ سعادت

دچار توهم شده ام!!!

من هم دچار توهم کند بودن اینترنت شده ام... البته طبق گفته معاون مرکز فضای مجازی. الان هم که دارم با نی نی وبلاگ کار می کنم می بینم همچنان توهمی هستم. شاید ایشالله بعد از انتخابات سالم! توهم ما هم برطرف بشه... ایشالله... تا اونروز.
18 خرداد 1392

پست مخصوص

گنجیشک کوچولوی 6 ماهه و 6 روزه من... این پستِ مخصوص، نشانه نهایت لذت من از این روزهاست... نگاه پر از هیجان و دست و پا زدنِ بی وقفه ... هر ببینده ایی را به سمت تو می کشاند... و ما لحظه ایی را توقف می کنیم تا آن شخص غریبه لحظاتی کوتاه از طعم شیرینت بچشد... و در آخر، بعد از سوال بابت سن ماه شما، با آرزوی خیر و همچنان بازی با تو به مسیر خود ادامه می دهد... و ما و عابرِ رهگذر بعدی.... گاهی نمی دانیم باید به تمام این درخواست ها با توقفمان جواب بدهیم؟ ... ما نمی دانیم ولی تو کسی را بی جواب نمیذاری... با لبخندت و نگاهت. ما می گذریم و رد می شویم ولی تو آنقدر مهربانی که خودت را در بغل ما برمی گردانی تا دوباره رهگذران، مهمان نگاه و لبخندت شون...
18 خرداد 1392

مرد یا زن... مسئله این است!!!

هما کوچولوی ما جدیدا غریبی می کنه ... بغض می کند و اشک تو چشماش میاد. ولی این خانم خانما، با خانمها مشکلی نداره... چه آشنا و چه غریبه. (البته پیش اومده ولی خیلی زود رفیق شد.) بله ایشون تبعیض جنسیتی شدیدی قائلن و هیچ جوره هم کوتاه نمی آن... اگر هم فرد مذکور تلاش بر ایجاد ارتباط کنه هیچ فایده ایی نداره... البته تا زمانی که خوش و بشی هست، خوبه واسه طرف دست و پاهم می زنه و همینکه این امر متشبه شد که خوب دیگه، مشکلی نیست و میشه ارتباط فراتر بره و به بغل برسه یا حتی یک تماس کوتاه دست... دوباره ایشون فرد مذکور بنده خدارو نا امید میکنه.... حتی گاهی تا چشمش به فرد اشنای غریبه می خورد، معذب میشه... و سنگین و رنگین می شه. البته تا لحظاتی کوتا...
6 خرداد 1392

مردهای زندگیم...

٢ پدر ٣ برادر همسر (یکی)... روزی بابت قدر دانی از مردهای زندگی... یک روز کم است، یک عمر هم کم است... و من تمام عمرم کوتاهی کردم.... پدرم، از دور دستان سخت و گرمت را می بوسم. همسرم، شهرام... روزای خوبه بودن دخترک کنارمون تند و تند گذشت و الان ٦ ماه و ٦ روزه که ما مادر و پدریم . تو این ٦ ماه اگه نادیده گرفته شدی و اگه شبا نتونستی بخوابی اگه با همه خستگی بعد از اومدن از کار روزانه بجایی چایی یه بچه بازیگوش دادیم دستت و اگه اگه صبح ها بی صبحانه رفتی سر کار و شب ها ساعت ١٢ شب بعد خوابیدن دخترک شام خوردی در عوض پدر شدی و یه دختر ناز داری . خیلی برامون زحمت کشیدی و خیلی تحمل کردی تمام سختی های این روزا رو و همچنان مهربون و صبوری ....
3 خرداد 1392

ماه-روز... نزدیک است!!!

٣٠ روز، ٣٠ شب، ٣٠ ساعت،٣٠ ثانیه؟؟؟ !!! زمان چه زود می گذرد... به من فرصت درک و لمس این روزها و ثانیه هارو نمی ده.   ماه-روزِ تولدت نزدیک است و من نمی دانم که کجای کارم. کی آمدی و چگونه ٣٠ روز در کنارم بودی.  مگر چگونه گذشته است برای من، که مرا گیج و گنگ کرده است... فقط می دانم که زیبا گذشته... به مانند یک فتح بزرگ و پیرزمندانه... و من فاتح بزرگ... احساس غرور و شادی...  غنیمت بزرگ... تو، گنج سعادتم... همای سعادتم.                           ...
27 آذر 1391

از یک تا 15 روزگی

بند انگشتی ام 15 روزه که در کنارت با وجودت با نفست با اشک ها و لبخندت روزا و شبام میگذره. و من همچنان در ناباوری نگاهِ اون شبِتَم، از پشت شیشه گهوارهت، چه رسد به امروز که چشم از من بر نمی داری و با نگاه و صحبت من می خندی.   اولین باری که چشماتو باز کردی و برای اولین بار داری منو نگاه می کنی. (بجز اتاق عمل) نگاهت، هم آشنا بود و هم غریب. ای کاش می تونستم بدونم تو در این نگاه چه می بینی. انگار تو هم خیلی مشتاق دیدار من بودی. چشم از من بر نمی داشتی. 30 آبان ماه 3 صبحه. یعنی 7 ساعت و نیمه ایی. من این لحظه رو می پرستم. از اون لحظه هایی که نمی تونم وصفش کنم. ... با اینکه تمام اون شب یکسره نگاهت...
14 آذر 1391

هما 7 روزه شد

هما در این ساعت، و در این لحظه  7 روزه شد.   الان، دارم نگاهت می کنم، هنوز، لمس تو   نفس تو   نگاهات   برام باور نشده........... 7 روز هم گذشت. انگار، همین لحظۀ پیش بود که تو رو گذاشتن تو بغلم. اینقدر زود گذشته که به من فرصتِ باور نداده، ولی، از طرفی انگار 100 ساله می شناسمت. من هیچ وقت نمی تونم این حس هامو از هم جدا کنم. چرا همه چیز اینجور نشناخته بوده از اولش، از همون اول، که تورو در وجودم می پروروندم و چه از الان که تمام وجودمی!!! فکر کنم تنها راهِ رهایی از این همه حس های عجیب و غریب و نشناخته، این باشد که با تولد تو، تولد دیگری یابم و صفحه ایی دیگر از زندگی را ورق زنم. صفخه ایی از زیب...
6 آذر 1391

ماه سوم- اردیبهشت و خرداد- سونوی NT

9/3/91 اولین جایی که تو رو دیدم. خیلی کوچولو بودی از کف دست هم کوچیک تر. ولی با بزرگنمایی دستگاه سونو، تورو خیلی خوب دیدم.  کل سونو، دوبعدی بود و سیاه و سفید. بابایی رو هم نذاشتن بیاد تو. چندبار هم گفتم، گفتن: صدا می کنن ولی نکردن . به خاطر همین ازشون خوشم نیومد. صدای قلبتو برای اولین بار شنیدم و ضبطش کردم. اون لحظه اصلا از یادم نمیره. از اون لحظه هایی که همون اول، ثبتش می کنی تا ابد . چون با اینکه تکرار می شه ولی بار اولش (دارم سعی می کنم بهترین کلمه رو بگم ولی خیلی سخته).  بهتره بگم: " بار اولش دیگه تکرار نمیشه!" خانم دکتری هم که سونو میکرد، تا آخرش حرف نزد. من اعصابم خورد شده بود. برای گرفتن اندازه پشت گرد...
9 خرداد 1391
1